يه از خدا بي خبر

زندگيم خوب بود . . .
درسم خوب بود . . .
كارم رو برنامه بود . . .
تو مهموني ها تو جمع بودم . . .
خوابم به موقع بود . . .
تا اينكه يه از خدا بي خبري اومد گفت:
چرا رفيقي براي همه ؟؟؟ بهم گفت نبردبان و رفت ...
من ماندم و.........................

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.