.

درد و دل

راست مي گن..
سال روز...
.
....
امين بگو...
يه از خدا بي خبر

.

به هواي قلب من آمدي و گفتي عاشقي ،اما اينك هواي قلبم را نداري
به عشق بودنم آمدي و گفتي عاشقم هستي ، گفتي مثل ديگران بي وفا نيستي و تا آخرش با من هستي
اينك نه تو را ميبينم نه عشقي از تو را
اينك نه وفا را ميبينم و نه محبتي از تو را
حالا تنها خودم را ميبينم و چشمهاي خيسم را ، اينك تنها قلبي شكسته را در سينه حس ميكنم كه
بدجور پشيمان است كه چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها يك ( كلمه ) بود نه آن احساسي كه تا ابد ماندگار بماند
آمدي و يك يادگاري تلخ در قلبم گذاشتي و اينك هواي قلبم را با حضورت سرد كردي
شب كه ميرسد خيس است چشمهاي خسته ام ، از فردا بيزارم دلم نميخواهد كسي بفهمد كه
دلشكسته ام
نميخواهم ديگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشي است كه در اين لحظه هاي تنهايي بيشتر
ميسوزاند دلم را
گرچه نميتوانم ،اما نميخواهم ديگر به تو فكر كنم ، نميخواهم ديگر يك لحظه نيز در فكر حال و هواي
رفتنت اين لحظه هاي سرد را با گريه سر كنم
خيلي دلم ميخواهد فراموشت كنم ، خيلي دلم ميخواهد عاشقي را از قلبم دور كنم ،اما نميتوانم!
آينه را از من دور كنيد ، طاقت ندارم ببينم چهره ي پريشانم را
پنجره را ببنديد ، تحمل ندارم ببينم آن غروب پر از درد را
اگر تا ديروز محكوم به تنهايي بودم ، اما اينك محكوم دلبستن به يك عشق دروغينم، تا به امروز در
قلب بي وفاي تو حبس بود، از اين لحظه به بعد نيز بايد در زندان تنهايي حبس ابد باشم
ميخواهم در حال خودم در همين زندان تنها باشم …
شايد بتوانم فراموشش كنم…

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد