دست نوشته خودم

روزي از روز ها دست در دست خدا
درگذرگاه زمان لبخند زنان
زير ان بارش بي امان رسيديم به قبرستان قلب هاي جوان
از خدا پرسيدم پلك زنان:
اين همه قلب شكسته زخم بسته درخيالم نمي گنجد اما...؟
انداخت سرش را پايين دوخت نگاهش را به زمين
چكيد قطره اشكي به زمين روي قبري بي طنين
خاك قبر رازدم كنار احساس مرگ كردم مثل سري بدار
او كه بود؟؟؟يكيادگار؟؟؟
داني او دلدارم بود.
خدا حالم را ديد گويي در دل خنديد
گفت اي بنده من ،اوراببخش،انگاه راهي نخواهي داشت
تا بخشش............

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد